چند ماهای میگذشت که منتظر شکوفا شدن خود بود.
ماهها صبر کرد.
فصل خزان و سرما را گذراند چندین روز به آخر سال مانده بود.
شاد و خرم بود به خودش که نگاه میکرد شکوفایی و خرمی را در خود میدید.
ناگهان زندگیاش تغییر کرد.
فصل بهار ایندفعه با زور آمد یک زور برفی ، تمام شهر را برف پوشاند.
خبر کولاک و یخبندان ناگهانی بهار سراسر کشور را متحیر کرد.
تلاش میکرد زیر برفها نفسی بکشد اما توانش برید ناگهان به خوابی رفت عمیق.
چند روزی میشد که دیگر برف جایش را به آفتاب داد.
وقتی که بهوش آمد خود را دید؛دید تمام خرمی و شادابی اش از دست رفته.
شکوفایی اش را از دست داده است.
چوبی شده است بی روح و بی جان وقتی آفتاب را میدید سرش درد میگرفت.
از دور صدایی میشنید:
"مادر درخت سیبمان امسال سیب نمی دهد؟"
"نه ، برف درخت رو سوزونده ..."
الان فهمید چه بلایی سرش آمده است او سوخته بود.
تمام تلاش و صبر و شوقش باهم سوخته بود.
چند روز بعد صدای تبری شنید و چشم از دنیا بست.