روزها سالها دیواری کشیدم به دور دنیای خودم.
روزی رسید که دیگر قلعه ای که ساخته بودم و سالها در آن پناه داشتم را باید خراب میکردم.
حال اکنون در دنیایی هستم نمی دانم به چه چیز شبیه است...
فقط میدانم گم شده ام.
راه بازگشتی نیست،بازگشت جای خوبی نیست نه.
مستقیم به راهم ادامه خواهم داد.
گاهی سراب دریا می بینم...
چند ماهای میگذشت که منتظر شکوفا شدن خود بود.
ماهها صبر کرد.
فصل خزان و سرما را گذراند چندین روز به آخر سال مانده بود.
شاد و خرم بود به خودش که نگاه میکرد شکوفایی و خرمی را در خود میدید.
ناگهان زندگیاش تغییر کرد.
ادامه مطلب ...با دیدن قیمت بخیه و پانسمان
ترجیح دادم از عفونت تیر در پهلویم جان در دهم.
زندگی اوج ظلمت بود
زندگی آه کشیدن یک مرد بود
زندگی هم تلخ،هم شیرین بود
زندگی تلخیاش کمی بیشتر بود
میگه:
"از فکر دنیا دل کندم،
روی دیوار نشستهام ، همش میخندم"