"1383"بلند در دلم تکرارش میکنم.
همین دیروز بود گویا ، اصلا دیروز چیست همین صبح که دیده بودماش.
دستم را مشت میکنم .
در مسیر پیش رویم:
"آقای راننده،بفرمائید خورده نیازتون میشه."
غرق شده ام،از دنیای اطرافم فقط امواجی را میبینم
ناگهان بخودم میایم میبینم 150 تومان کرایه یخ سازی را نگرفتهام.
الان به شهر خودم رسیدهام.
جای دیدم نوشته بود
" بانک خون ، کیلویی 2000 تومان "
میتوانم قسم بخورم
روزها سالها دیواری کشیدم به دور دنیای خودم.
روزی رسید که دیگر قلعه ای که ساخته بودم و سالها در آن پناه داشتم را باید خراب میکردم.
حال اکنون در دنیایی هستم نمی دانم به چه چیز شبیه است...
فقط میدانم گم شده ام.
راه بازگشتی نیست،بازگشت جای خوبی نیست نه.
مستقیم به راهم ادامه خواهم داد.
گاهی سراب دریا می بینم...
چند ماهای میگذشت که منتظر شکوفا شدن خود بود.
ماهها صبر کرد.
فصل خزان و سرما را گذراند چندین روز به آخر سال مانده بود.
شاد و خرم بود به خودش که نگاه میکرد شکوفایی و خرمی را در خود میدید.
ناگهان زندگیاش تغییر کرد.
ادامه مطلب ...صدایی دوباره خروشید:
"آزادی"
نگاهم به پرواز پرندگان بود.
فردی به سمت من آمد و
چند قدم مانده به اینکه به من برسد:
"آقا ، آخر خط است."