به نشانی از آثار فردوسی می گشتم
آخر سر به اثری رسیدم
پر از شخصیتهای گوناگون ، پر از داستانهای گوناگون ، پر از رنگهای گوناگون
پر از صدای بوق
و یک تمثال خوش تراش از فردی
یادم است کودکی ام می گفتم:
"مامان پول بده برم یه کیتاب بخرم با شیر بخورم."
نمی دونم چرا همه چیز تکراری میاد ، تکراری میره
تکراری بوق میزنه ، تکراری حرف میزنه
حتی تکراری غذا میخوره ...
بیا دخترم بابا برات عروسک فرستاده
مامان، اما اینکه فقط پا شه.
خوب توی جنگ فقط پاش سالم مونده بوده.
- کودک پای عروسک را بغل می کند و با بوسه ای از سوی مادر به خواب می رود.
گاهی کلمات را شلاق میزنم ، تا بر آنها سوار شوم.
دود از کنده بلند میشه
روی ابرها سوار میشه
روی سر مـا آوار میشه
دست آدم به گوشت نمی رسید با خود زمزمه می کرد
" دست گربه به گوشت نمی رسه ... "
سخنم با حشرات :
"خودتون با زبان خوش از من فاصله بگیرید و برین خونتون "